گربهی پیرخاکستری هنوز نیامده بود و این کمی تا قسمتی بقیه را به شک انداخته بود. همه از سر تا پا نویسنده را ورانداز کردند. او تنها کسی بود که میدانست گربه الان در چه حالیست اما به رویش نیاوردند.
نویسنده بیآنکه به بقیه چیزی بگوید مدام این پا و آن پا میکرد و لب و لوچهی خودش را میجوید گاهی نیز با ناخنهایش ورمیرفت؛ چیزی نمانده بود پوست و ناخن از هم جدا شوند!!!
عالیجناب پلنگ سینهای صاف کرد و رو به نویسنده گفت: ببینم جناب دوست؛ گربه الان داره چیکار میکنه؟! مگه نمیدونست جلسه هم فوریت داره هم خیلی جدی و رسمیه؟!
نویسنده تا خواست خودش را جابهجا کند که بگوید ماجرا از چه قراره یا چه اتفاق تازهای افتاده، گربهی پیر و روباه از در وارد شدند. گربه شاد و سرحال به نظر میرسید و روباه روبهراهتر از آن بود که هر روباه دیگری!!!
عالیجناب پلنگ چشمی به نویسنده خواباند که روباه چرا؟! نویسنده شانه بالا انداخت که اینم یکی از شخصیتهای قصهست و ناگزیر باید بپذیرند.
جلسه رسمیت پیدا کرد. نویسنده باید خارج از جلسه نظارت میکرد و گپوگفتشان را میشنید بیآن که دخالت کند فکر کنم به این دانای کل میگویند نمیدانم شما که ادبیاتچی هستید بهتر از من میدانید چرا نویسنده بیرون از روایت ایستاده و همه چیز را میبیند!!!
جلسه بدون هیچ مقدمهای توسط خانم گوزن آغاز شد. او گفت اگرچه جلسه با تأخیر شروع شد که گربه بدون اینکه معذرتخواهی کند پرید وسط حرفش: اگه منظورت ماییم قبل از اینجا جلسه داشتیم این شد که دیر اومدیم! (خدای من این همه جلسه برا چیه؟! قدیما اصلاً از این جلسهملسهها نداشتیم خیلی هم خوب همه چیز پیش میرفت!! اینو توی دلم گفتم مبادا کسی بشنوه!!!). خانم گوزن انگار نشنیده باشد ادامه داد: دوستان؛ ما باید از این هماندیشی به نفع همهی آحاد جنگل استفاده کنیم. هر جانور و حیوانی حق داره در اون زندگی کند به شرطی که به دیگری آسیبی نرسه...
هنوز صحبتش تمام نشده بود که روباه مثل فیوز پرید وسط معرکه: واساواساواساااااااا... این چه قانونیه خانوووووووم م م م.. از کی تاحالا خانووووما برا جنگل قانوننویسی میکنن!!! زن چه به این حرفا!!! ازهمه مهمتر قانون بقا چی میشه؟!
تا خانم گوزن خواست جوابش را بدهد که امروز حقوق بشر و دموکراسی و آزادی حرف اول را میزند و مهمتر اینکه در قانون جدید شایستهسالاری مُد شده و دیگه این تو بمیری ازآن تو بمیریها نیست!!! عقاب جوان به روباه خشمگین شد و گفت: شما باید قبل از ورود به جلسه آییننامهی جدید و مطالعه میکردین البته اگه سوادخوندن و نوشتن داشته باشید!!!
روباه توی دلش به ریش همه میخندید و با خود گفت: هرچی زور بزنید من با یه نقشه جُل و پلاستونو میندازم بیرون حضرات مدرنیته!!!
روباه زیرکتر از آن بود که به این آسانی دم به تله بدهد و خودش را سنگ روی یخ کند برای همین حرف عقاب جوان را نشنیده گرفت.
جلسه به اوج خودش رسیده بود هر سه نفر یعنی عقاب جوان، خانم گوزن و عالیجناب پلنگ یک طرف شور و مشورت بودند، گربهی پیرخاکستری و روباه یک طرف. نه آنها حرف اینها را میپذیرفتند نه اینها متوجهی اصطلاحات عجیب و غریب آنها میشدند. آنها دم از منشور جدید میزدند و حقوق بشر و آزادی و دموکراسی که باید نوشته میشد و بر سردر جنگل آویزانش میکردند؛ اینها میگفتند که هرچه بدبختی و فساد و ویرانیست همه از این چیچیهای جدیده که خواسته یا ناخواسته وارد جنگل شده. نویسنده همه را بروبر ورانداز میکرد و با خود میگفت: من چیکارکردم؟! دسی دسی جنگل رو به خطر انداختم.
افراط و تفریط رو ببین جناب نویسنده؟! اینا چه قد با هم فاصلهی فکری دارن؟!
خانم گوزن مدام صبوری به خرج میداد و تیکهپرانی روباه را نشنیده میگرفت اما یک حرفش را نمیتوانست تاب بیاورد یا نادیده بگیرد چون به حیثیت قانون جدید لطمه میزد و آن این بود که روباه و گربه هردو با هم گفتند:
هی ی ی ی گوزن خانووم این قرطی بازیا چیه؟! شما دارید خانوادههارو از هم میپاشید!!!
جلسه تا پاسی از شب بدون درنظرگرفتن سقف زمانی همچنان ادامه داشت بدون اینکه هردو گروه حرف هم را بپذیرند یا اصلاً یادشان بیاید که هدف از برگزاری جلسه تصمیم قاطع در بارهی موشهایی بود که وارد زندگیهای خصوصی دیگران شده و همه چیزشان را دارند بر باد میدهند!!!
نمیدانم چرا اصل قضیه را فراموش کرده یا به آن نپرداختند تنها این را خوب متوجه شدم که هیچ بعید نیست موشها را این دوتا شیرنکرده باشند و به جان دیگران انداخته باشند...این حدس من بود شما و نویسنده که معرکهسازست و پتهی این جماعت را روی آب انداخته؛ بهتر میدانید که این قصه سردراز دارد و نویسنده باید خداحافظی میکرد و قلمش را در قلمدان میگذاشت و دستنوشتههایش را در جیب بغلی کمد رنگ و رورفتهاش....!!! پس تا بعدددددددددد!!!