بهمنبیگی مدیرکل آموزش و پرورش عشایری کشور بودند، او از پشت میزنشینی بیزار بود. تب ایل داشت و این تب سخت گریبانش را گرفته بود. سالها رنج کشید، خون دل خورد و از خیلی امتیازات ممکنالحصول آب و ناندار چشم پوشید. او که خود بچهی عشایر بود، سختی و مرارت زندگی این قشر غیرتمند اما بیسواد را دیده بود، او معتقد بود که علاج تمام مشکلات عشایر در لابهلای حروف الفبای فارسی نهفته است، از این رو به خیلی از مناصب دولتی نام و نشاندار پشت کرد و نوشت: «بخارای من ایل من»، به سوی ایل رفت. برای با سواد کردن بچههای عشایر قیام کرد و نهضتی فرهنگی راه انداخت، در این راه جان کند، راههای مخوف پیمود، به قلههای رفیع صعود کرد، به اعماق درهها فرود آمد و جز مردم ایل به احدی نیندیشید. برای اولینبار قلم در دستان نازک و لاغر عشایرزادگان محروم از سواد خواندن و نوشتن نشانده شد. به جایی رسید که پدر آموزش عشایر کشور لقب یافت و این مدال «پدر بودن» مدال کمی نبود و نیست. در این آخرها و در روزی که به سن پیری رسیده و بازنشسته شد با همسر خود سفری به تهران دارند. همین که از هواپیما به همراه دیگر مسافران پیاده میشوند و به فرودگاه قدم میگذارند با استقبالکنندگانی مواجه میشوند. او هیچ وقت تصور این که کسی از ایشان در این سفر معمولی و خانوادگی هم استقبالی داشته باشد به ذهنش خطور نمیکرد، اما صدایی رسا و بلیغ بر شلوغی جمعیت غالب آمد که «بهمن بیگی خوش آمدی.»
او خدیجه بود. خدیجه محصل حسین حضرتی بود. خدیجه هماکنون آموزگار بود، اما هنوز خود را دانشآموز حضرتی میدانست. شعر معروف ایرج میرزا را از یاد نبرده بود، این بانوی عشایری آن را با صدای بلند و زُلال و با قدرت تمام و به سبک دانشآموزان عشایری با ایما و اشاره نثار بهمن بیگی نمود. «وه چه خوب آمدی، صفا کردی، چه عجب شد، که یاد ما کردی!»
بهمنبیگی به یاد دیدارهایش از دبستانهای عشایری در سالهای دور افتاد. صدا همان صدا، روحیه همان روحیه و شعر همان شعر بود. به یاد نوباوگان شاد و شوخی افتاد که به همین شیوه ورودش را به دبستانها خوشآمد میگفتند، ناخودآگاه ذهنش به سمت لالههای دشت مغان، نرگسهای فارس و شکوفهی درختان بادام و بلوط لرستان، چشمههای روشن و روان بختیاری هدایت شد و هم بچههای قد و نیم قد سرخگونه و رنگارنگ این دیار را به یادآورد که چگونه از عهدهی درسهای سخت برآمدند. در این میان سکینه، همسرش قدمی برداشت که خواهر سخنگویش را در آغوش بگیرد و خودش خواست برای تشکر کلماتی بر زبان بیاورد، ولی مگر خدیجه مهلت میداد و اینبار با صدایی که به فریاد شباهت داشت سکوت حاضرین و ناظرین را شکست!
چرا شادی نکنم؟ چرا فریاد شادی برنیارم؟ معلم ایلم آمدهاست. معلمی که خودم را، همسرم را، برادرم را و بیش از صد نفر از کسانم را در زیر یک چادر سفید در میان تپهها و درهها، در فراز قلهها و دامنهها، به همراه کوچ باسواد کرده است. خود آموزگارم، همسرم مهندس نفت است و برادرم سرهنگ. دو دختر دارم؛ یکی پزشک است و دیگری آخرین سال مهندسی برق را میگذراند! چرا شادی نکنم؟ پس برای کی شادی کنم؟
قطرات اشک بهمنبیگی که در پی بهانهای بودند که فروریزند، فرو ریختند و مژههایش را تر کردند.
در تهران شاگردان باوفای معلم حضرتی دست از سر بهمنبیگی برنداشتند، با مهربانی و پذیرایی نشان دادند که هنوز هم آتش مقدس وفا و قدردانی در قلوب مردم شعلهور است، آتشی که میتواند ضامن بقای خوب خدمت کردن باشد.
بهمنبیگی وادار شد که جملاتی کوتاه اما پرمعنا به حسین حضرتی بنویسد و نوشت:«عزیزم حضرتی، غلام همت و رهین منت تمام آموزگاران فداکاری هستم که در چادرها و بیغولهها از میان کودکان خانه بهدوش وطن، هزاران معلم، مهندس، ادیب، قاضی، طبیب و مدیر پروراندهاند و هم شما که آموزگار برجستهای بودی، به افتخار راهنمایی و دبیری نیز دستی یافتی، همیشه در نظرم عزیز و محترم بودی، به تازگی عزیزتر و محترمتر شدهای!
باشد که ما معلمان هریک بهمنبیگیای باشیم، اگر قدمان نکشید حداقل به کمتر از حضرتی شدن قانع نشویم و حتماً خدیجهوار باقی بمانیم.
*اندیمشک 01/07/97
*چاپ شده در سیمره 467(5 مهرماه 97)