هر قصه، بنا به مختصات و مولفهها و تعریفی که از داستان کوتاه داریم، بُرشیست از زندگی و مکان و زمان مشخص با موضوع و نقش مایه واحد. زمانی که در غالب روایتها بازهای سی ساله را فلاش بک میزند به خاطرهای در دور دستِ راوی و سپس با برگشت به زمان حال، سر و ته قصه را هم میآورد؛ و مکان را هم با توجه به موضوع و زمینهی داستان، تقسیم بر شهرهای مختلف کرده و با دست بردن در این سه عنصر داستانی به روایت و بیان رواییاش قالبی خود ویژه و نو میبخشد.
همانطور که اشاره شد نام هر قصه به صورت جداگانه از شهری که اتفاق داستانی در بستر آن شکل گرفته و پیش میرود برگرفته شده و زیر عنوان کلیتر و زیبای روی جلد کتاب یعنی «بهترین شکل ممکن» اجرا و تمام قصهها را از نظر شکلی و محتوایی همپوشانی و با همان عنوان فرعی به بهترین شکل ممکنش روایت و همرسانی میکند. رسش و رسانش هر قصهای به مخاطب در گرو پرداخت این دو عنصر اساسی است: فُرم بیان و موضوع بیان. بیانی که در این کتاب و اینجا به قصه نشسته است با انتخاب و بازنمایی و پردازش بُرشهایی از وقایع و عینیتهای زندگی و بیرونیتِ راوی، رخدادهایی را گزارش و برجسته میکند که میتواند به شکلی از همین شکلها تجربهی خود راوی و یا هر یک از ماها در آن شرایط و فضای توصیف و تعریف شده باشد. تجربهای داستانی شده که خوانش و فضاسازی و خیالپردازی ذهنی خواننده از آنها نوستالژی را در مخاطب و تخیل را در هر خواننده بیدار و برمیانگیزد و او را با خود به خاطرات و دورانی پرتاب میکند که روزی روزگاری به شکل و روایتی مشابه تجربه و از سرگذرانده است و مرور و بازخوانی آن در افقِ مکانی و زمانی امروز و فرداهای در راه لذتی متنی میآفریند از نوع« لذت متنِ». متنی داستانی ـ روایی با شش قصه جداگانه و تاثیرگذار که پارهي متنها و فرامتنهایی آمده در هر کدام و متن اصلی قصه، آنها را به صورت بینامتنی به هم مرتبط و با هم داستانی واحد بر میسازند حول یک اتفاق عاشقانه یا خانوادگی و اجتماعیـ فردی به نام «بهترین شکل ممکن ...!» از جمله روایتگری از عشق و عاشقیهای جوانی و خصوصیای که اگر به موازاتش، عشق عمومیای را چاشنی کار و بار روایتهای شکسته و قطعه قطعهاش میکرد داستانها در همان بستر تخت خود، جهت و ژرفا و گسترش دیگری میگرفتند و با فضاسازی و افزونه دلالتی و فرارَوی از دلالتهای یک به یک، لایههای متفاوتی از معنا را تولید و دنیا و جذابیتهای بیشتری را رو به خواننده میگشود. اما اگر گاه قصه یکی است؛ قصه، قصهی عشق است و دلدادگی به قصه؛ تم مایهای واحد که بهقول حافظ در هر ظرف و زبان و بیان که بریزیاش نامکرر و شنیدن و خواندن دارد.
نوع و شیوهی روایتی که نویسنده برای قصههایش برگزیده و به کار زده، در قالب خاطره در دل خاطره برای ما گزارش و روایت میشوند. قالبی که به واقعیت و واقعنمایی و واقعگویی نزدیکتر باشد و با خلق رخداد و موقعیتهای جذاب خواننده را به دنبال خود بکشد. نویسنده گزارشگرِ خاطراتی میشود مرکب و تو در تو و بدان واسطه مستقیم به دل واقعیت میزند و با تکنیکها و ترفندهای پنهان و آشکار تلاش و اصرار میورزد قصهاش را به عنوان رخدادی رخ داده باور کنیم. قصهگویی که با فنون و حقهی بازگویی خاطرات دوران خاصی از زندگیاش به سمت بازنمایی یک واقعیت محض و بدون دستکاری حرکت میکند و با این شیوه و شگرد و دادن آدرس و مقداری کُد و نشانههای دِلالی، سر از واقعنمایی درمیآورد. داستانهایی کوتاه که با اندکی تسامح میتوان در ژانر «فراداستان» و گونهی ایرانی آن گنجاند. قصههای تلفیقیای از خاطره و روایت و گزارش و حوادث عادی زندگی و حضور نویسنده همراه نقد و توضیحات مکررش بر تکتک داستانها و ارجاع به آثار خود و ... آنها را در زمرهي «فراداستان»هایی میگذارد که در عین حفظ و دارا بودن هویت و خط داستانی، صراحتاً از مرزهای داستان بودن دور و عبور میکند و خود را اصل «واقعیت» توصیف و مینمایاند. تکنیکهای بازنمایانه مُدرنی که جابهجا در این روایتها و داستاننویسیهای معاصر میبینیم.
در قصهـ خاطرهای که راوی در شهرهای «مشهد» و «اهواز» گزارش میکند، چند بار به کتاب شعر «گربهی همسایه» اشاره میرود که مؤلف آن در داستان «هادی چوبی» معرفی شده اما خوب میدانیم واقعیت چیز دیگریست؛ این که کتاب شعر در اصل از آن خود مولف کتابِ «بهترین شکل ممکن» یعنی مصطفی مستور بوده که نشر مرکز در سال 1395 منتشر کرده است و یا همینطور اشاره به دیگر آثار نویسنده یعنی «من دانای کل هستم» و «عشق روی پیادهرو» در داستان ابتدای کتاب یعنی «شیراز» که قهرمانان آن«عیدی» و «رسول» به صورت بینامتنی در متن آنها نقش داشته و حضور دارند. داستانهایی که روی مرز واقعیتـ خیال و هنر حرکت میکنند و مخاطب را با دریافت این نشانهها و دلالتهای متنی، بین مرزهای واقعیت ـ رویا در رفتوآمد و کشف و جستوجو میگذارد و امر معنا را در تعلیق. نشانهگذاریهایی که بر وجوه عینی قصه و رئال بودن آن صحه و تأکید گذاشته و با برجسته کردن و بازنمایی امر واقع کشش داستانی ایجاد میکند و قصه به قصه خواننده را با خاطرهای و گزارشی و یا توضیحی خارج از متن، شگفتزده و غافلگیر میکند. عنصری که شاخصهی شاخه داستاننویسی کوتاه و مدرن بوده و در این داستانها دست بالا پیدا کرده و دست خواننده را گرفته و با خود میبرد.
خاطرهگویی راوی در این کرد و کار، به غیر داستان «تهران»اش، پایهگذار تکتک قصههاست. در هر روایت نویسنده با ورود مستقیم به متن و در کنار و هیئت راوی اول شخص مفردِ قصه، با تکنیک فاصلهگذاری بین مخاطب و روایت، خط داستانی را در ابتدا و یا وسط و انتهایش دست میگیرد و با دادن یکسری اطلاعات و آمار و نشانهها و شرح بر داستان و ماوقع، دچار وقفه و قطع و وصل پیاپی میکند و با گسست در روند روایتِ خطی قصه، خواننده را با این تمهیدزنیهای متنی حیرتزده و گیج، به این باور میرساند که دارد بُرشی از واقعیت قصه شدهی زندگی راوی را میخواند و این تجربهخوانی از نوشتار جذابیتهای خوانش را از آن سویش دو چندان میکند. همین ورود و خروجها و حضور گاه به گاه نویسنده در جریان قصه که اینجا سبک شده است و دخالتگریاش در متن و روال طبیعی داستان سیر منطقی و توالی مکانیـ زمانی قصه را به هم میریزد و با دادن ابعاد و گشودن فضاهای تازه و کششهای درونی خوانندهاش را در آن بیرون به سمت جهانی متنی میکشد تا با برقرار کردن ارتباط و مکالمه با آن و تبدیل پروسه خوانش به امری فعال و خلاقه و چند سویه، درک و دریافتهایش از قصهای را جهت دهد و به تفکر و بازآفرینی دنیا و خاطرات و خیال خود بپردازد.
همانطور که بالاتر اشاره شد نویسنده در مدخل و ابتدای هر روایتش با آمدن به میانهی داستان، لازم میبیند توضیحات تکمیلیای را برای ورود و بیشتر برانگیختن احساس و کنجکاوی و هدایت خواننده و همچنین واقعی جلوه دادن آنچه که راوی در پی روایت میکند از خاطرات و گذشتهها و پیشامتنش بیاورد و این قطع کردن خط داستانی و به تبع، نفسِ خواننده در استمرار خوانش و آوردن تکمله و شرح بر داستان به مثابهی جزیی و تکنیکی ابتکاری و ابزاری داستانی در تمام طول داستانها کار شده و تکرار میشود و خود، بیآنکه احساس شود، علت و عامل و بخشی از بدنهي داستان یا به عبارتی دقیقتر داستانی در بارهی داستان شده که بیآن کل قصه تق و لق و فاقد ساختار و امر معنا میبود و لاجرم خواننده را تا نقطهی پایان با خود نمیکشید و از درون فرو میریخت. اینجا با هم نگاهی به این شکلِ داستانی داشته و در پرتو تأمل و مرور و کالبدشکافی جزء نگرانه و تک به تک خود مجموعه داستانِ «بهترین شکل ممکن» نکات آمده را بیشتر ر معرض نقد و بررسی قرار میدهیم.
شکل اول
کتاب شامل شش قصهي کوتاه و بعضن عاشقانه است. حالا عاشقانه در زیر پوست داستان یا داستان در زیر جلد و پوستهی زیبا و عاشقانه، در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت. نخستین قصهی مجموعه داستان،«بهترین شکل ممکن»، اگر چه علیالظاهر روح مرگ و کُشتن بر کلیت آن حاکم بوده و سایه افکنده و در طول داستان و در چهرهي شخصیت «خُرما»، که وجه تسمیهاش در خود داستان آمده، در گشتوگذار است اما از آن طرف و در زیر متن این روُیهی بیرونی روابطی عاشقانه و انسانی و دوستانه را بین راوی و «اسی» و «عیدی» و «رسول»و در مقابل شخصیتِ منفی خرما شکل داده و به روایت نشسته است. داستان این دو قطب مثبت و منفی را بهخوبی شارژ و با نثری روان و فضا و تصویرسازیهای قوی و پرداخت حالات و روحیات و شخصیتها با اقتصادِ بیان و کمترین کلمه، مقابل هم قرار داده است. هر چهار دوست همانگونه که دارند کنار رودخانه «بازی» میکنند، بازی بازی نقشه قتلِ «خرما» را که مثل مرگ از او میترسیدند روی «کاغذ» و به صورت یک نقاشی که دادهاند خواهر اسی از چهره و قیافهاش در آورده و بعد بدون این که خواهر اسی از جریان طناب و ماجرای خرما بویی ببرد، دور گردنش انداختهاند، میکشند؛ شخصیتی مرموز و پنهانکار با علائقی عجیب به فیلمهای هندی و رفتن مرتب به باغ وحش و پوششی خاص خود که در پوشش آن در ملاءعام ظاهر میشود. پالتویی بلند که همیشهی ایام، چه در سرما چه در گرما تن اوست و بیشتر به یک روح سیاه سرگردان و مأمور مخفی شبیهاش میکند. تیپ و شخصیتی که از دید بچههای داستان شبیه روحهای کارتونی والت دیسنی است با این تفاوت که روحهای کارتونی سفیدپوشاند و مال «خرما» سیاه است و با خود سیاهی را این ور و آن ور میبرد و بذر وحشت و مرگ در دلها میپراکند. نقشهاشان که مثل خود نقاشی «کج و کوله»است و بیشتر یک بازی و عملیات کودکانه بهنظر میرسد، نقش بر آب میشود و سوژه از دست بچهها قسر در میرود. روزهای بعدش اما روزنامهها در صفحهی حوادثشان خبری را با عکس و تفصیلات منعکس و کار میکنند به این مضمون که خرما همسرش را که پی برده بود شوهرش چه کاره است و به این علت و آگاهی بر کار و بارش قصد جدایی از او را داشته به قتل رسانده و حالا هم به جرم قتل دستگیر و در زندان به سر میبرد.
حالا در انتهای داستان و آنجا که خرما خود درون چاهی که برای دیگران کنده بوده افتاده است، راوی با پدر و مادر و خواهرش طوبا که سرگرم حرف زدن با عروسکش است خوابش میبرد و با این حس بد درونیِ حرف زدن بیهوده با عروسکها درگیر است که اگر هزاران ساعت بنشینی و باهاشان حرف بزنی جوابی از آنها در نمیآید، عازم سفر شیراز است و پدرش در بارهی جاهای دیدنی شیراز بهویژه باغ ارم حرف میزند و داستانسرایی میکند و با برجستهسازی آن که بهشت روی زمین است و در بین اتوبوس و مسافرین و پدر و مادر و خواهرش که همگی حالا به خواب رفته بودند، به این فکر میکند که«چه کسی طناب را دور گردن» خرما «میاندازد؟» طنابی که خود همراه دوستاش قبلن نقشه و نقاشیاش را کشیده بود و با خنثا شدنش در حد همان «فکر» مانده بود و با این افکار و تصاویر و آدمها و سؤالات و اتوبوسی آدم خوابآلود که میشود استعاره و نماد از جامعهای گرفت که تازه بیدار شده و راه افتاده است، به سمت شیراز تکانتکان در حرکت است ... حرکتی که در ایستگاه «پایانی»اش آدمهایی از آن پیاده میشوند که در جستوجو، مقصد دیگری را برای خود تعریف میکنند.
شکل دوم
راوی در داستان «تهران» در قامت «دانای کل» ظاهر میشود و با این زاویه دید به زیر و بم و زوایای خانوادهای تهرانی سرک میکشد که بچههایش به انحای مختلف از مادرشان که به نوعی نمادی از سرزمین مادری و وطن است، پرت و دور افتادهاند و با همسران خارجی ای که اختیار کردهاند این پرتافتادگی را مضاعف و تخم خود را در زمینهای بیگانه پراکنده و میکارند و آنجاها هر یک شاخ و برگ پیدا کرده و برای خود جهانـ وطنی ساختهاند. در این فاصله و کنده شدن از رگ و ریشه و دور افتادن از مادر و سرزمین و رویاها، اتفاقات و احساسات متفاوت و متناقضی سراغ تکتکشان در نقاط مختلف دنیا میآید. برای ثبت و گزارش آنها راوی مثل یک کارگردان دوربین روی دست و پشتِ صحنه، صحنه و نمایی را از متروی پاریس برمیدارد؛ صحنه و نمایی را از متروی رُم میگیرد؛ صحنه و نمایی را از متروی مادرید و بالاخره صحنه و نمایی را از متروی تهران آگراندیسمان و تصویربرداری میکند و به نمای قبلیاش میچسباند و با مونتاژ و تدوین این چهار نما که چهار قصه و تصویر روایی مستقل را در آن زیر زمین و چهار راه زندگیای دور از هم این ور و آن ور میکند، تصویر بزرگتر و به اصطلاح سینمایی، نزدیک و کلوزآپی از کل ماجرا را به ما میدهد که در شاتی طولانی و بلند از آن روی ذهن وحیدِ مستقر در پاریس و خانهاش زوم شده و حس و حال درونیاش را که مثل آتشفشان فواره کرده چنین روی پردهي خیال میریزد:«به نظرش رسید میلیونها قاتل حرفهای بر تکتک سلولهای خونیاش سوار شدهاند و در سرتاسر قلمرو بدنش تاخت و تاز میکنند. فکر کرد وسط تماشای فیلم مهیجی در سینما، با احترام به او میگویند از سینما بزند بیرون. احساس کرد درست وقتی که فکر میکرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همهی چیزهایی که برای به دست آوردنشان جنگیده بود، از همه چیزهایی که عمیقاً دوست میداشتـ زنش، دخترهایش، شغلش، خانهاش، موقعیتشـ دست بردارد. حس کرد کسی که نمیدانست کیست یا چیست ناگهان از او میخواهد بازی را رها کند؛ آن هم دقیقاً زمانی که او دارد به بهترین شکل ممکن بازی میکند. برای اولین بار احساس کرد دارد چیزی را از دست میدهد که همیشه فکر میکرد تنها متعلق به خودش بوده است. حس کرد در بازی نابرابری فریب خورده است. مثل کودکی بود که ناگهان اسباببازیاش را از او گرفته باشند. دلش خواست بزند زیر گریه. دلش خواست جیغ بکشد، اعتراض کند، التماس کند، فحش بدهد. دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جایی که نمی دانست کجاست، فریاد بزند: از جون من چی میخواهید؟."(ص 33ـ32 کتاب)
این فکر و حس از دستدادگی چیزی یا کسی از چهارگوشه جهان با چهار قصه متفاوتاش میآید و در ته وجود وحید رسوب مینشیند و در اوج قصه به شکل اعتراض و التماس و فحش و سؤال و فریاد بیرون میزند و آنگاه هم که چشم بر آنها میبندد باز بلافاصله سیال ذهناش به از دستدادگیای دیگر میرسد که سی و دو سال پیش و سه ماه بعد از شروع جنگ، گلوله توپ دوست اش «سهرابِ» لاغر و مردنی را در ربود و به همان گورستانی فرستاد که پدرش کارگر آنجا بود!
داستان این خانوادهی تهرانی که بچهها و خانوادهی بچههاش سر از خارج در آورده و در کشورهای مختلف فرانسه و ایتالیا و اسپانیا شاخه شاخه شده و هر یک به شکلی وارد روابطی گردیده و دچار رویدادها و حوادث خواسته و ناخواستهای شدهاند، چنان پیچیده و شاخ و برگ گرفتهاند که تمامی ندارد و نویسنده خود ناچار میشود در انتها وارد قصه شود و شاخ و برگهای زائد و بیپایان را بزند و تمامش کند و با لیست کردن جداییها و شکستها و از هم پاشیدنها و اتفاقات و زندگیهای بیمار و جدید آنها در جای جای دنیا، آینده و سرنوشت یکایکشان را مثل یک پیشگو با استقبال زمانی، در فرازی بلند و یک گزارش خبری صرف خلاصه کند و برای خوانندهاش روشن کند و بگوید سرِ وحید و بهمن و سپهر فرزندان از مادر جدا و دور افتاده تا سال 2071 نیامده! دقیقن چه آمده و چهها گذشته است ... و با این پایانبندی منحصر بهفرد و گزارشگونه، که اگر دنباله و جریان منطقی داستان را در همان خط میگرفت و به حال خود میگذاشت قاعدتاً چنان مسیری از سر میگذراند و میرفت، خیال خوانندهاش را بیآنکه دچار کسالت کرده باشد راحت میکند که با خواندن و بستن داستانی چنین کوتاه چیزی از قلم نیفتاده و ناتمام نمانده بل روایت داستانی بلندی را در چند نما و صحنه کوتاه تمام کرده است که ذهن خلاقه و نقادش میتواند از مواد و مصالح خام و مایههای متنی کار نشده و به اصطلاح گفتههای نگفتهی آن یک رُمان دیگر در آورد و بپردازد.
ادامه دارد...
*چاپ شده در سیمره 509(17مهرماه98)